آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان چقدر زود دیر میشه
یه بابایی خواست بره مسافرت،یه دختر مجردی هم داشت؛ با خودش گفت: دخترم رو می برم نزد امین مردم شهر و میرم مسافرت و برمی گردم…دخترشو برد پیش شیخ و ماجرا را براش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد و رفت... شب شد و دختر دید شیخ بستر دختر و بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که بخوابد،دختر با زحمت تونست از دست شیخ فرار کند ،هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار ..... ادامه مطلب ... ![]() ![]() |